جمعه ۲۸ شهریور ۰۴ ۲۱:۴۷ ۲ بازديد
چقدر عجیب بود آن روزگاران قدیم، زمانی که تبعیدیان به دلیل بدهی در اینجا فراوان بودند! آن زمان آنها در تعداد زیاد بودند و در این آلزاس نوعی معاشرت بین خودشان داشتند. آن آقا با لباس بلند و کت کوتاه – مطمئناً مرحوم آقای برومل، که در این مسیر قدم میزد؟ آیا این جمعیت آشفته که با غرشی آرام، همچون صدای امواج، به دنبالش میدوند، او را تعقیب میکنند؟… با یک تکان از خواب میپرم. چه تغییری! همه جا زنده و شلوغ سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد ، چهرههای سیاه و سایهمانند با تعرفه و قیمت سالن آرایشگاه زنانه شیک عجله از کنارم میگذرند. کشتی بخار با قیف سفید از راه رسیده و با نالهای غمگین، مشتاق رفتن سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . در پشت سر، قطار بینالمللی طولانی از اتاقهای روشن، تازه از پاریس آمده و تازه وارد، مردان و زنان خود را که از سراسر جهان رسیدهاند، بیرون میریزد. آنها در صفوفی سایهوار، با بار و بندیلهایشان، به داخل کشتی هجوم میآورند.
در پایین، صدای خشخش صندوقهایی را میشنوم که روی زمین رها میشوند! من هم با بقیه سوار کشتی میشوم، در گوشهای مینشینم و چیزی به خاطر نمیآورم تا اینکه خودم را روی تعرفه و قیمت سالن زیبایی زنانه در تهرانپارس سکوی سرد ایستگاه ویکتوریا میبینم – ساعت، شش صبح. مطمئناً یک خواب بود، یا شبیه یک خواب! – خوابی که کمی بیش از سی ساعت طول کشید.
و چه چیزهای عجیبی، همه با هم درآمیخته و گیجکننده! – برجها، شهرها، دروازهها، پلهای متحرک، مراسم و دستههای مذهبی، ارگهای پر سر و صدا و زنگهای گوشخراش، جادههای طولانی و غبارآلود با درختانی که به شکل هنگ درآمده بودند، بلوزها، کلاههای زنانه، شمشیرهای سابوت ، بوهای خوش و نامطبوع، فرانسه که در بلژیک، بلژیک در فرانسه، فرانسه دوباره در بلژیک حل میشد؛ خلاصه، یک شهرفرنگ گیجکننده! یک روز و دو شب گذشته بود، در تمام این مدت که من روی پاهایم بودم و نزدیک به ششصد مایل سفر کرده بودم! خواب یا بیخواب، یک نمایش یا چشمانداز بسیار خوشایند بود، ایدهها و مناظر جدید در هر نوبت ظاهر میشدند. شب، دلگیر تعرفه و قیمت سالن زیبایی آرایشگاه زنانه و سرد بود.
در تمام طول روز غمانگیز و بیروح، اولین سرمای پاییزی در هوا موج میزد. نزدیک غروب، ابرها کنار رفتند و آسمانی به رنگ فولاد را نمایان کردند که در آن خورشید همچون گوی سرخ بزرگی غروب میکرد و شاخ و برگهای آن سوی رودخانه را با درخششی سرخ فام رنگ میکرد. خورشیدی سرشار از نور غنی اما بدون گرما. هوا از بوی تند برگهای سوخته سنگین شده بود. جویهای کنار خیابان اصلی پر از این یادگارهای سرخ و لرزان از تابستان خوب گذشته بود. اما نشانههای دیگری هم وجود داشت که نشان میداد روزهای غمانگیز فرا رسیده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . در ایستگاه بریجبورو، انبوهی از چمدانها و وسایل دیگر، خبر از پایان فصل شادی و بازی میداد. و غمانگیزتر از همه، ویترین فروشگاههای لوازم التحریر پر از جعبههای مداد و کتابهای خالی و دیگر یادگارهای وحشتناک تعرفه و قیمت آرایشگاه زنانه در طرشت باز شدن مدارس بود.
ببین کجا میشد، این تابلوها جلوی چشم پسرهای بریجبورو بودند و هیچ راه فراری از آنها نبود. حتی مغازه ابزارفروشی هم حالا ویترینهایش را پر کرده بود، همان ویترینی که اخیراً چوبهای ماهیگیری و پاروهای قایقرانی در آن به نمایش گذاشته شده بود. حتی مردی که مغازه کفش فروشی را اداره میکرد، خائن شده بود و ویترین کفشهای کتانی و کفشهای پیشاهنگیاش را جمع کرده بود و به جای آنها کلی کفش مدرسه گذاشته بود. او آنها را «کفشهای مناسب برای دانشآموزان» مینامید.
حتی داروخانهای که قبلاً مواد ضد پشه و بستنی میفروخت، حالا سبدی پر از اسفنجهای کوچک برای تمیز کردن بهداشتی تخته سنگها گذاشته بود. آن بدبخت بیوفایی که این مغازه را اداره میکرد، تابلوی کوچکی روی سبد گذاشته بود که روی آن نوشته شده بود: «برای کلاس درس». همه کاسبان خیابان اصلی به هیئت آموزش و پرورش پیوسته بودند و همه تعرفه و قیمت آرایشگاه زنانه طرشت تابلوها به مدرسه اشاره میکردند. اما رقتانگیزترین منظرهای که در آن شب غمانگیز و سرد پاییزی دیده میشد.
پسر بچهای با ژاکت خاکستری نخنما و کلاه کهنه بود که با حسرت به پنجرههای اغواکنندهی نانوایی خانگی فایفل خیره شده بود. منظرهی او که آنجا ایستاده بود و بینی کوچکش را به شیشه چسبانده بود و با حسرت خاموش به رولهای ژلهای و کیکهای خامهای نگاه میکرد، برای برانگیختن ترحم در سردترین قلبها کافی بود. فقط پشت این کوچولوی بیچاره و گرسنه از خیابان دیده میشد، و اگر چهرهاش از فقر و تنگدستی رنگپریده و لاغر بود، عابران پیادهای که با عجله به سمت سینما میرفتند، از آن منظرهی رقتانگیز در امان بودند. تنها چیزی که دیدند یک کلاه کهنه و یک ژاکت بدقواره بود که از پشت ورم کرده بود، انگار چیزی در جیب عقبش حمل میشد. و او آنجا ایستاده بود.
- ۰ ۰
- ۰ نظر